تک درختی تنها توی یک جنگل تاریک و سیاه از غم و درد به خود میپیچید.
از خودش میپرسید که چرا اینقدر تنهایم؟!
که چرا هیچ دلی با من نیست؟
که چرا نیست دلی نگران من و تنهایی من؟
چه شود گر که دگر قد نکشم؟
چه شود اگر که من توی جنگل نباشم؟
آنقدر گفت و گریست که شکست و آرام روی یک نهر روان ساخت پلی...
چقدر زیبا بود !چقدر مستحکم....
و درخت تنها عشق را پیدا کرد.
عشق را در بهار باید جست.
در گردش پروانه به دور یک گل،
در ذوب شدن یخ با دست
نوازشگر نور و خورشید ،
درمیان سفر چلچله ها،
درمیان قطرات باران،
در میان وزش باد و
غرش ابر و طوفان
عشق را باید جست روی یک نهر روان که درختی روی آن ساخته پل
و درخت تنها عشق را پیدا کرد
عشق یعنی ایثار، عشق یعنی گذشتن از خود، از بود و نبود
عشق یعنی درختی بیجان روی یک نهر روان
عشق یعنی یک بغل دلواپسی گم شدن در انتهای بی کسی