خوب نوبتی هم که باشه نوبت تولد دومه .....
ماجرا از اونجا شروع شد که........
پارسال درست همین روز ما تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ بزنیم.......
من بودم...رنگین کمون عزیزم بود...افتابگردون خوشگلم بود و نبات عسیسم......
ما اون موقع بعد از این که کلی تحقیق کردیم.........این وبلاگ رو ساختیم.......
البته این وبلاگ رو اول برای داداش کیوان و داداش محسن ساختیم و به
مرور زمان شد این.....
من واسه راه اندازی این وبلاگ از چند نفر باید تشکر کنیم: 1.بابای نبات
2.داداش افتابگردون
3 .دوست خوبمون فاطمه طیبی
چون اگه اینا نبودن .....حالا این وبلاگ نبود....................
خوب حالا که فهمیدین دومین تولد برای چیه بریم سراغ جشنمون
نمی خوام خیلی شلوخش کنم اینم از کیکمون
دیگه کارم تموم شده
منتظر نظراتتون هستم ......خدانگهدار
سلام به دوستای گلم............
امروز دوتا تولد داریم............................
اول میریم سراغ تولد اول.............................
امروز تولد داداش کیوان عزیزه...............
خیلیاتون میدونین که من بلد نیستم تولد بگیرم...........
پس اگه کم و کسری بود .....حلال کنین................
خوب ۱.....۲...۳....
--
--
--
--
--
--
--
--
--
--
همه با هم .....................
تولد تولد تولدت مبارک.....مبارک مبارک تولدت مبارک.................
بیا شمع هارو فوت کن تا ۱۰۰ سال زنده باشی ..............
اینم ۲۱ شمع به یاد ۲۱مین سال تولد داداش کیوان
خوب کیکم که اوردن................
--
--
--
--
--
--
--
خواستم برایت هدیه بگیرم
گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم
برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام
بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم
به فکر فرو رفتم و سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم
که بهترین چیز در زندگیم هست
به ناگه فریاد زدم که قلبم را می فرستم چون
او خود زیباست، مظهرایستادگیست
سربه زیرو با نجابتست
روزی که به دنیا اومدی داشت باروون میومد اما
اون روز هوا اصلا ابری نبود. این فرشته ها
بودن که داشتن گریه می کردن چون
یکی ازشون کم شده بود
.
.
.
تولدت مبارک.
اینم از هدیه ی من .....
الو ...الو... سلام کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟؟؟؟؟
پس چرا کسی جواب نمی ده!!!!!؟
یهو یه صدای مهربون مثل اینکه یه فرشته است گفت:((بله کوچولو با کی کار داری.))
خدا هست؟باهاش قرار داشتم...قول داده امشب جوابمو بده.
فرشته گفت:((بگو من میشنوم...))
کودک متعجب پرسید:((مگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم...))
فرشته گفت:((هرچی می خوای به من بگو ...قول میدم به خدا بگم.))
کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:((یعنی خدا هم منو دوست نداره؟؟؟؟؟
فرشته که تا این موقع ساکت بود گفت:((نه خدا تو رو خیلی دوستت داره
مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه.))
(بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض بر گونه اش غلطید.)
کودک با همان بغض گفت:((اصلا اگه نگی خدا باهام حرف برنه گریه می کنما.))
بهد از چند لحظه هیاهوی سکوت :
بگو زیبا بگو ...هر انچه بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...
(دیگر بغض امان کودک را بریده بود وداشت بلند بلند گریه می کرد)
کودک گفت:(( خدا جون ...خدای مهربون...خدای قشنگم ..می خواستم
بهت بگم تو رو خدا نذار من بزرگ بشم....))
چرا؟؟؟؟
این مخالف تقدیره...چرا دوست نداری بزرگ بشی؟؟
کودک گفت:(( اخه خدا من تو رو خیلی دوست دارم قد مامانم...ده تا دوست دارم.
اگه بزرگ شم نکنه فراموشت منم!!!
نکنه یادم بره یه روزی بهت زنگ زدم!!!
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم...
مگه ما باهم دوست نیستیم؟؟؟؟پس چرا کسی باور نمی کنه ما با هم دوستیم؟؟؟
خدا چرا بزرگا حرفشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد؟؟؟؟؟
(خدا پس از تمام شدن گریه های کودک)
گفت:((آدم محبوب ترین خلق من چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردن تا تمام
دنیا در دستشان جا می گرفت
کاش همه مثل تو مرا برای خودم نه برای خودخواهیشان می خواستند
دنیا برای تو کوچک است کودک من.....
بیا تا برای همیشه کودک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...))
کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که گوشی را در دست داشت
در اغوش خدا به خواب رفت.......
دو روز مانده به پایان جهان ؛ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیره. داد زد و بدوبیراه گفت؛ خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید ؛ خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت ؛ خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن خدا گفت : آن ﮐس که لذت یک روز زیستن را تجربه کنه ؛ گویی که ۱۰۰۰ سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد ؛ ۱۰۰۰ سال هم به کارش نماید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گقت : حالا برو و زندگی کن . او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما میترسید حرکت کند؛ میترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؛ بگذار از این یک مشت زندگی استفاده کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید؛ زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود ؛ بال بزند؛ پا روی خورشید بگذارد... او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد؛ زمینی را مالک نشد ؛ مقامی را به دست نیاورد اما در همان ۱ روز دست بر پوست درخت کشید؛ روی چمن خوابید؛ کفش دوزکی را تماشا کرد؛ سرش را بالا گرفت و ابرهارو دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ؛ لذت برد و سرشار شد و بخشید؛ عاشق شد و عبور کرد و تمام شد لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز... چه کار میتوان کرد... ؟او همان ۱ روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند؛ امروز او درگذشت؛ کسی که ۱۰۰۰ سال زیسته بود! |