ღ♥ღღیـــــاسی دختری ســـــــــپـیـدღ♥ღღ

زندگی هنگامه ی فریاد هاست...سرگذشت درگذشت یادهاست...

ღ♥ღღیـــــاسی دختری ســـــــــپـیـدღ♥ღღ

زندگی هنگامه ی فریاد هاست...سرگذشت درگذشت یادهاست...

خداحافظی بعد از دوسال...

سلام دوستای گلم... 

 

اره خیلی ناراحتم.... 

 

این اخرین اپ منه بعد از دوسال  ... 

 

خیلی سخته ولی اجباره...

 

من مجبور شدم به خاطر یه سری مشکلات توی وبم... 

 

این وبو به یه وبلاگ توی بلاگفا منتقل کنم...
 

همتونو لینک کردم اونجا... 

 

لطفا ادرس وبلاگم رو به این:نفس گیر جدید!!! تغییر بدین... 

 

و اسم لینکم رو هم تیتر وبلاگ بذارین... 

 

خواهش میکنم اونجا تنهام نذارین و 

 

 با نظراتتون خوشحالم  کنین... 

 

البته اینجا رو تعطیل نمی کنم و نظرای اینجا رو هم چک  

 

میکنم...اما دیگه پست نمی دم... 

 

توی وب جدیدم منتظزتون هستم...  

 

منو تنها نذارین... 

 

منتظرتون هستم... 

 

مدیر وبلاگ:یاسی 

قربونتون برم...

سلام...سلام...سلام...سلام... 

سلام به دوستای گلم... 

خیلی دوستتون دارم... ممنون از نظرای قشنگتون... 

ممنون که برام دعا کردین... 

امروز نتایج ورودی شاهد رو زدن......  

قبول شدم....اونم با رتبه ی دوم.... خیلی خوشحالم....وای دوم شدم.... 

بچه ها از۲۵۰ نفر من دوم شدم... 

باورتون میشه من اگه درس خونده باشم فقط  ۱۰ تا تست زدم... و چندتا نکته ریاضی خوندم...  

خیلی دوستتون دارم... 

به خاطر دعا های شما من قبول شدم... واقعا از همتون متشکرم... 


راستی یه خبر دیگه .... 

رتبه ی دوم انسانی کنکور از شهرستان ما بود.... 

سارا تراب رتبه ی دوم انسانی از شهرستان بهبهان(بهبهان نصف جهان)استان خوزستان... 

وای انقدر وقتی اسمش رو نشون داد خوشحال شدیم... 

بچه ها سارا اونقدرا هم نابغه نبود... 

مثل همه ما.... تو هیچ مدرسه ی خاصی مثل نمونه یا شاهد یا تیز هوشان نبود...   

خیلی خوشحالم...  از همتون ممنون .... بازم بیاین به من سر بزنین... 

خدانگهدارتون....

اینم هدیه ی من به شما گلای خودم ...به شما مهربونا...که برام دعا کردین.... 

 

نیمه شعبان مبارک...

سلام به دوستای گلم.... 

نیمه ی شعبان رو به همتون تبریک میگم... 

ببخشین که دیر اومدم... 

اخه من تا اخرین روز  تیر امتحان داشتم.... 

خواهش میکنم دعا کنین امتحان نمونه دولتی و شاهد قبول بشم.... 


  

عمریست که از حضور او جاماندیم........در غربت سرد خویش تنها ماندیم 

او منتظر ماست که ما برگردیم..................ماییم که در غیبت کبری ماندیم 

 

 

زمستان خسته شد از بی بهاری.............جهان میلرزد از این  بی قراری 

گمانم جمعه ای باقی نمانده.......................خدایا تا کی چشم انتظاری  

  

 

 


 

 پ.ن:خدا جونم به این روز بزرگ قسمت میدم و از ته دل ازت می خوام که: 

هرچه زودتر گل نرگس ما رو بفرست که خسته شدیم .....

 از این دنیا ی بی عدالت و جنگ و کشتار......  

_همه رو به ارزوهاشون برسون و منم قبول بشم (نمونه دولتی و شاهد) 

_همه مریضارو شفا بده.... 

_ما رو مورد رحمت خودت قرار بده و هیچوقت ما رو ترک نکن... 

_نزار دل هیچ عاشقی بشکنه.... (ویژه دوستانم)

_همه ی عاشقا رو به هم برسون(ویژه دوستانم)

خدانگهدار همتون باشه گلای من.....

ماجرای سربازی رفتن خانوم‌ها!!

 صبحگاه:

فرمانده: پس این سربازه‌ها  کجان؟ معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند... 

 سلام سارا... جان سلام نازنین، صبحت بخیر عزیزم... صبح قشنگ تو هم بخیر... سلام نرگس... سلام معصومه جان... ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...

 صبحانه:

 وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟ ...چرا کره بو میده؟ ...بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه .آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟... من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم. بعد از صبحانه، 

 نرمش صبحگاه: 

 (دیگه تقریبا شده ظهرگاه) فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید  

وا نه، لباسامون خاکی میشه ... آره، تازه پاره هم میشه ... وای وای خاک میره تو دهنمون ... من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار:

این چیه؟ شوره تازه، ادویه هم کم داره فکر کنم سبزی اش نپخته باشه من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم... من هم همینطور چون جوش میزنم 

 فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!... بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟ برو خودت غذا درست کن... والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ... چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد

 بعد از ناهار:

 فرمانده: کجان اینا؟ معاون: رفتن حمام فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود... هوووو.... بی شعور مگه خودت خواهر مادر نداری... بی آبرو گمشو بیرون... وای نامحرم... کثافت حمال... (کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

 بعد از ظهر:

 فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟ یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟ جوجه بدون برنج رژیمی عزیزم؟ آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم...

 شب:

 در آسایشگاه یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟ فرمانده: بله بسیار زیاد! خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!! فرمانده میره تو آسایشگاه: وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو... راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو

 فرمانده:

بلندشید برید بخوابید! همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟ واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم... آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده... فرمانده: میگی فری؟؟ سرباز ! بندازش انفرادی.... سرباز: آخه گناه داره، ! طفلکیا  

مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان عجبا!